گر نبودي هر دو را اقبال خواجه دستگير | | در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتي اسير |
چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظير | | نور چشم خواجهي بوالفتح مسعود آنکه او |
مهر و مه بهرام و کيوان زهره و برجيس و تير | | آن به جود و زيب و کين و راي و عيش و قدر و ذهن |
قدر او بحر محيط و جود او ابر مطير | | قدر او چرخ بلند و راي او شمس مضي |
کودکي چون او به صدر پادشاهي هيچ پير | | نيست گاه دانش و عقل و کفايت نزد عقل |
ديدگان خواجه بوالفتح از قرار او قرير | | نيست او گر مردم چشم اي شگفتي پس چراست |
مردم ديده عزيزست ار چه خردست و حقير | | گر چه خردست او جهان را بس عزيزست و بزرگ |
دير زي اي وقت بخشش نرم جوهر چون حرير | | شادباش اي گاه کوشش تيز عنصر چون حديد |
تو ز معني هم عميدي هم بزرگي هم خطير | | هرکس از دعوي عميدند و خطيرند و بزرگ |
ديو نه گاه سليمان داشت يک چندي سرير | | گر کم از تو گاه شوخي صدر ميدارد چه شد |
صد فلک بايد ترا زد تا جهان گردد منير | | نه سها چون شمس بر چرخست ليکن گاه نور |
چون ببويي دور باشد پايهي سوسن ز سير | | نيک ماند سير در ظاهر به سوسن ليک باز |
حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبير | | اي بزرگ اصلي که هرگز کرد نتواند تمام |
دين و دولت را پناهي عز و حشمت را مشير | | فضل و دولت را مداري ملک و ملت را مشار |
تا عطارد را ببيني پيش خويش اندر سفير | | باش تا وقت آيدت اسباب ديوان ساختن |
مشرق اکنون ديد خواهد ماه و سالت را مسير | | خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع |
چون بجويندت بحاري چون ببينندت غدير | | عمر اندک داري و بسيار داري منزلت |
بشنواند کلک تو گوش مکارم را صرير | | چشم احسان بي بصر ماندهست تا روزي کجا |
خويشتن مجرم شناسي گر کسي يابي فقير | | جود را شکري گزاري چون کسي بيني غني |
هر بري کز وي برآيد اختري گردد منير | | شاخ اگر از ابر اقبال تو يابد مايهاي |
اي جوان بختي که کم ديدست چون تو چرخ پير | | اي بلند اصلي که کم دادست چون تو خاک پست |
پشت کرده چون کمان از بيم تير زمهرير | | روي زي صدرت نهادم با دل اميدوار |
اندرين صنعت ندارم در همه عالم نظير | | تا ز هر دستي بداني آنکه در ايام خويش |
هر زمان در طبع من گوهر همي گردد ضمير | | شعر چون نيکو نيايد کز صفاي او دلم |
نيستم لت خوارگير و قمرباز و بادهگير | | ليک عيبي دارم و آنست عيبم کز خرد |
نه خميري دارد اندر راه فطرت نه فطير | | نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد |
ليک بي معني همي در پيش هر خر خير خير | | نه ز بد شعري به هر صدري ندارم اختلاط |
وز براي جرعهاي ميرفت نتوان در سعير | | از براي لقمهاي نان بر نتوان آبروي |
کز پي ناني به دست فاسقي گردم اسير | | از خردمندي و حکمت هرگز اين اندر خورد |
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحير | | چون کريمان يک درم ندهند از روي کرم |
تاجري گردد زبانم در مديحت چون جرير | | اي سخنور تربيت کن مر مرا از نيکويي |
تا چو قمري ميزنم بر شاخ او صافت صفير | | طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته |
تو خداوندي بجا آر از کرم اين در پذير | | گر چه من بنده ندارم خدمتي از فضل خويش |
پيکر بيروح باشد پادشاه بيوزير | | پادشاه دانشي باشد وزيرت جود از آنک |
در رود آخر بود مرتازيان را ماه تير | | تا چو خورشيد سپر کردار در برج کمان |
نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تير | | بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو |
دوستار دوستارت بايد جبار قدير | | بد سگال بد سگالت باد چرخ کينهور |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}