در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتي اسير

شاعر : سنايي غزنوي

گر نبودي هر دو را اقبال خواجه دستگيردر کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتي اسير
چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظيرنور چشم خواجه‌ي بوالفتح مسعود آنکه او
مهر و مه بهرام و کيوان زهره و برجيس و تيرآن به جود و زيب و کين و راي و عيش و قدر و ذهن
قدر او بحر محيط و جود او ابر مطيرقدر او چرخ بلند و راي او شمس مضي
کودکي چون او به صدر پادشاهي هيچ پيرنيست گاه دانش و عقل و کفايت نزد عقل
ديدگان خواجه بوالفتح از قرار او قريرنيست او گر مردم چشم اي شگفتي پس چراست
مردم ديده عزيزست ار چه خردست و حقيرگر چه خردست او جهان را بس عزيزست و بزرگ
دير زي اي وقت بخشش نرم جوهر چون حريرشادباش اي گاه کوشش تيز عنصر چون حديد
تو ز معني هم عميدي هم بزرگي هم خطيرهرکس از دعوي عميدند و خطيرند و بزرگ
ديو نه گاه سليمان داشت يک چندي سريرگر کم از تو گاه شوخي صدر مي‌دارد چه شد
صد فلک بايد ترا زد تا جهان گردد منيرنه سها چون شمس بر چرخست ليکن گاه نور
چون ببويي دور باشد پايه‌ي سوسن ز سيرنيک ماند سير در ظاهر به سوسن ليک باز
حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبيراي بزرگ اصلي که هرگز کرد نتواند تمام
دين و دولت را پناهي عز و حشمت را مشيرفضل و دولت را مداري ملک و ملت را مشار
تا عطارد را ببيني پيش خويش اندر سفيرباش تا وقت آيدت اسباب ديوان ساختن
مشرق اکنون ديد خواهد ماه و سالت را مسيرخاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع
چون بجويندت بحاري چون ببينندت غديرعمر اندک داري و بسيار داري منزلت
بشنواند کلک تو گوش مکارم را صريرچشم احسان بي بصر مانده‌ست تا روزي کجا
خويشتن مجرم شناسي گر کسي يابي فقيرجود را شکري گزاري چون کسي بيني غني
هر بري کز وي برآيد اختري گردد منيرشاخ اگر از ابر اقبال تو يابد مايه‌اي
اي جوان بختي که کم ديدست چون تو چرخ پيراي بلند اصلي که کم دادست چون تو خاک پست
پشت کرده چون کمان از بيم تير زمهريرروي زي صدرت نهادم با دل اميدوار
اندرين صنعت ندارم در همه عالم نظيرتا ز هر دستي بداني آنکه در ايام خويش
هر زمان در طبع من گوهر همي گردد ضميرشعر چون نيکو نيايد کز صفاي او دلم
نيستم لت خوارگير و قمرباز و باده‌گيرليک عيبي دارم و آنست عيبم کز خرد
نه خميري دارد اندر راه فطرت نه فطيرنان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد
ليک بي معني همي در پيش هر خر خير خيرنه ز بد شعري به هر صدري ندارم اختلاط
وز براي جرعه‌اي مي‌رفت نتوان در سعيراز براي لقمه‌اي نان بر نتوان آبروي
کز پي ناني به دست فاسقي گردم اسيراز خردمندي و حکمت هرگز اين اندر خورد
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحيرچون کريمان يک درم ندهند از روي کرم
تاجري گردد زبانم در مديحت چون جريراي سخنور تربيت کن مر مرا از نيکويي
تا چو قمري مي‌زنم بر شاخ او صافت صفيرطوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته
تو خداوندي بجا آر از کرم اين در پذيرگر چه من بنده ندارم خدمتي از فضل خويش
پيکر بي‌روح باشد پادشاه بي‌وزيرپادشاه دانشي باشد وزيرت جود از آنک
در رود آخر بود مرتازيان را ماه تيرتا چو خورشيد سپر کردار در برج کمان
نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تيربادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو
دوستار دوستارت بايد جبار قديربد سگال بد سگالت باد چرخ کينه‌ور